اخبار

آه زندگي چه سخت بود

آه زندگي چه سخت بود

سردار شهيد اسفنديار صابري فرزند صفر به سال ۱۳۴۱در روستاي ريسه از توابع شهربابك متولد شد. او كه در خانواده اي سخت كوش و زحمت كش به دنيا آمده بود و طعم تبعض و فقر را بخوبي مي شناخت، از سالهاي جواني و از دوران دبيرستان با موج عظيم انقلاب مردم ايران همراه شد و در سازماندهي تظاهرات و اعتصابات مردمي در تهران و رفسنجان نقش قابل توجهي را ايفا نمود و  پس از پيروزي انقلاب اسلامي رفسنجان پيوست…

آه زندگي چه سخت بود

سردار شهيد اسفنديار صابري فرزند صفر به سال ۱۳۴۱در روستاي ريسه از توابع شهربابك متولد شد. او كه در خانواده اي سخت كوش و زحمت كش به دنيا آمده بود و طعم تبعض و فقر را بخوبي مي شناخت، از سالهاي جواني و از دوران دبيرستان با موج عظيم انقلاب مردم ايران همراه شد و در سازماندهي تظاهرات و اعتصابات مردمي در تهران و رفسنجان نقش قابل توجهي را ايفا نمود و  پس از پيروزي انقلاب اسلامي رفسنجان پيوست و بسيج كارگري و كارمندي سرچشمه را راه اندازي كرد و همزمان عضو ستاد پشتيباني جنگ مجتمع مس سرچشمه نيز بود و در تشكل و سازماندهي بسيجيان اين منطقه نقش بسيار مهم و ارزشمندي را ايفا نمود. تدين ، شجاعت، صراحت كلام، خوشرويي و صداقت از ويژگيهاي بارز وي بود كه او را به چهره اي شاخص، ماندگار و دوست داشتني تبديل كرده است. و سرانجام روح بلندش تاب قفس تنش را نياورد و پس از سالهاي حضور در جبهه ها و تحمل زخمها و تركشهاي فراوان در تاريخ ۲۰/۱۱/۱۳۶۴ در منطقه هورالعظيم به شهادت رسيد.

فرازهايي از زندگينامه و وصيت نامه شهيد اسفنديار صابري

من در يكي از روستاهاي ايران در سال ۱۳۴۱ چشم به جهان گشودم . هنوز يكسال از عمرم نگذشته بود كه مادرم را از دست دادم و تنها دو برادر و يك خواهر بوديم كه زندگي برايمان سخت مي گذشت. يك پدر نابينا هم داشتم . دوران ابتدايي را در روستاي ريسه پشت سر گذاشتم، و دوره راهنمايي را در مدرسه علوي رفسنجان گذراندم و مجبور بودم تابستانها  كار كنم تا بتوانم هزينه هاي سال آينده را تامين كنم. آه زندگي چه سخت بود. در آن زمان خواهر و برادرم زندگي نويني را براي خود تشكيل داده بودند. ولي زندگي آنها هم به سختي مي گذشت. اوايلي كه پا به دبيرستان گذاشتم، بيش از دو سال نتوانستم ادامه دهم كه نداي انقلاب از قم و تبريز شروع شد. از آن پس درس و مدرسه را رها كرده و چند روزي از اوج انقلاب و درگيريها نگذشته بود كه توسط مزدوران شاه در تهران دستگير و در كلانتري شماره دو بازداشت شدم و پس از ۴۸ ساعت بازداشت و اعتصاب غذا و درگيريهايي كه با مامورين كلانتري داشتم آزاد شدم. سپس ، به رفسنجان آمدم و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در در انتظامات شهري و بعد در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشغول به كار شدم.

من از شما خدمتگذاران اسلام مي خواهم كه جنازه ام را به روستاي ريسه زادگاهم ببريد و در سمت چپ قبر مادرم فاطمه دفن كنيد . خواهران و برادران مباد يك لحظه از اطاعت رهبر و روحانيت غافل باشيد. عزيزان دنيا مكان آزمايش است و صيت من اين است كه تا آخرين قطره خونتان را فداي اسلام كنيد.

خاطرات شهيد اسفنديار صابري از زبان یکی از دوستانش

او انساني مخلص بود كه در كارهايش بسيار منطقي عمل مي كرد و هميشه نوع دوستي و انسان دوستي در تصميماتش نمايان بود. بنيان گذار ستاد بسيج شهرمس بود و سرپرست آموزش نيروهاي شركت، از كودكي سختيهاي فراواني تحمل كرده بود و با اراده تمام خود را به مدارج بالاتري رسانده بود. از خاطراتي كه از ايشان در ياد دارم اين است كه يكبار يكي از افراد خانواده آن شهيد درگيري و بحث با يك نفر داشت كه كار به جاهاي بالايي كشيد. به ناچار شهيد صابري براي ختم غايله آن فرد را با خود به پايگاه رفسنجان برد و او را در بهترين جا خواباند و غذاي خوب به او داد و فردا به ريسه بازگرداند و اين بحث را به اين شكل پايان داد . بارها به جبهه رفته ودر يكي از عملياتها زخمي شده و به ريسه بازگشت . وقتي با موتور به باغهاي اطراف ريسه آمده بود، به شهيد صابري گفتيم جاي زخمت را نشان بده گفت به جان رهبر نمي شود اين كه چيزي مهمي نيست.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × پنج =

همچنین ببینید
بستن
بستن
بستن