احمد به روایت خواهر

احمد به روایت خواهر
احمد مي گفت هيچ گروهي از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و يا باز به همان روش کشته شوند جز شهيدان .شهيدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا مي خواهند که برشان گرداند به اين دنيا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتي مي پرسيدم: تو از کجا اين چيز ها را خبر داري !!تو که هنوز شهيد نشدي!!مي گفت:
يک چيز هايي رابه ما گفته اند .مي پرسيدم :کي به تو گفته؟مي گفت …
احمد به روایت خواهر
احمد مي گفت هيچ گروهي از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و يا باز به همان روش کشته شوند جز شهيدان .شهيدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا مي خواهند که برشان گرداند به اين دنيا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتي مي پرسيدم: تو از کجا اين چيز ها را خبر داري !!تو که هنوز شهيد نشدي!!مي گفت:
يک چيز هايي رابه ما گفته اند .مي پرسيدم :کي به تو گفته؟مي گفت:
قرآن،مگر نخوانده اي که انالله اشتري …خدا جان مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري کرده است .آناني که در راه خدا جهاد مي کنند تا دشمنان دين خدا رابکشند يا خود کشته شوند ،باخداي خود عهد وپيمان بسته ام که تا آخرين قطره خون در راه خدا بجنگم و به شهادت برسم .مي پرسيدم :از کجا مي گويي که شهدا آرزو مي کنند ،دوازده مرتبه بميرند و زنده شوندو باز به شهادت برسند ؟مي گفت:من از بچگي عشق به خدا و پيامبرو اهل بيت داشته ام .از زماني که مادر يادمان داد نماز بخوانيم، روزه بگيريم و حرف نا پسند نزنيم و نشنويم ،اين راه را انتخاب کرده ام .الان هم که بزرگتر شده ام ،شهادت راانتخاب کرده ام .
هر گز گمان مبر آناني که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .بلکه زنده هستند و نزد پرور دگارشان روزي مي گيرند .
احمد مي گفت :شما نمي دانيد که خون شهيد چقدر حرمت دارد .من که ميروم و مي خواهم به شهادت برسم ،قدر و ارزشش را مي دانم .اينکه مي گويند خون شهيد هر گز خشک نمي شود ،مي داني يعني چه ؟هر قطره از خون شهيد هر کجا ريخته شود ،تا ابد آنجا رازنده نگه مي دارد .پيامبر مي گويد: محبوب ترين قطره ها نزد خدا قطره خون شهيد است .چرا من به اين راه نروم ؟
موقعي هم که حسين شهيد شد ،پاي مادر شکسته بود. وقتي مي خواستند بيايند ،احمد گفته بود من چطور بروم پيش مادر .اگر سراغ حسين را گرفت ،چه بگويم ؟گفته بودند به نحوي سر گرمش کن . احمد جواب داده بود.
مادر من کسي نيست که بشود سر گرمش کرد .مادر دلواپس سه بچه اش بود که در جبهه بو دند ،حسين ،احمد و محمود .خبرآمد که بچه هاي لاهيجان از جبهه برگشته اند و احمد هم با آنهاست .همان موقع ها شايعه شهادت حسين به گوش مادر رسيده بود .توي خانه ،مادر اين حرف را تکرار کرد. شوهرم گفت :اين چه حرفي است که مي زنيد ،شما ديگر اين حرفها راتکرار نکنيد .مادر جواب داد :اگر حسينم شهيد شده ،در راه امام حسين ،اگر احمدم شهيد شده در راه علي اکبر ،اگر محمودم شهيد شده ،در راه قاسم بن حسن .مگر بچه هاي من از بچه هاي زهراي اطهر عزيز تر هستند ؟مگر خود من از حضرت زهرا عزيز تر هستم ..
احمد خجالت مي کشيد با مادر رو به رو شود .آمد توي اتاق .مادر روي تخت خوابيده بود .احمد پيشاني او رابوسيد .مادر همان صحبت اول پرسيد :چه خبراز برادرت ؟احمد گفت:گردان ما زودتر وارد عمل شد و گردان حسين ديرتر .به همين خاطر هم ما زودتر آمديم مرخصي . مادر پرسيد :خودت چيزي نشدي ؟احمد گفت :فقط يک زخم کوچک روي پايم است .وانمود مي کرد که چيزي نشده است در حالي که زخمش شديد بود و حتي چند روز هم بيمارستان بستري بود .احمد ديگر چيزي نگفت و مادر چشم انتظار حسين ماند .بعد هم رفت مکه .بعد از آمدن ؛رفت جبهه و در همين بين دو سه بار آمد به مرخصي .بار آخرش بود که به مادر گفت :يک چيزي مي خواهم بگويم .من همه واجباتم را انجام داده ام .حج را هم رفته ام .حالا ديگر مطمئن هستم که شهيد مي شوم .بعد رو کرد به همه و گفت :توي عمليات لباس غواصي تن من است .اگر جنازه ام به دستتان رسيد و توانستيد مرا بشناسيد ،از روي اين شورت و اين زير پيراهن سبز شناسايي ام کنيد. خدا حافظي کرد و رفت .دو سه روز مانده به عمليات ،مادرم خواب ديده بود .هر چه کرديم ،برايمان تعريف نکرد ولي معلوم بود راجع به احمد بوده است .شوهرم که از جبهه برگشت ،مادر گفت :من يک خوابي ديده ام که گفته اند تعريف نکنم ولي مي دانم که احمد توي اين حمله شهيد مي شود .بعد هم که مارش حمله زدند مي خواستيم هر طور شده مادر را از فکر و خيال در آوريم .آن روز هم آمده بوديم رفسنجان ولي دلم شور مي زد .دو باره برگشتيم محمد آباد .جلوي در شلوغ بود .شک برم داشت .پرسيدم: چي شده ؟ همسايه ها تند تند گفتند تصادف شده بود و به خير گذشت .رفتم توي خانه .پسر عمويم آمده بود،دايي ام وخيلي ها.شوهرم رفت بيرون و دير کرد .منتظرش بودم .آمد و يک راست رفت پيش مادر .گفت :زن عمو درست است که ناراحت مي شوي اما حاج احمد زخمي شده .اگر يک موقعي خبر آوردند که شهيد شده ،ناراحت نباش .شايعه است ،دشمن اين حرف را مي زند.مادر گفت :من هم عزيز تر از ام ليلا نيستم . وقتي هم که خبر شهادتش را به او داديم ،دستش را بالا گرفت و گفت :مادر ،خدا تو را رحمت کند .شيرت حلال ،رفتي و به آرزويت رسيدي ؟فداي يک تارموي علي اکبر .توي تمام مراسم نديدم که يک قطره اشک بريزد .فقط وقتي مصيبت علي اکبر خوانده مي شد ،مي گريست .وقتي هم مي رفتيم سر مزار ،گريه نمي کرد .مي گفت شايد خدا قهرش بگيرد.
راوی مهدیه امینی خواهر سردار شهید حاج احمد امینی
پی نوشت : سردار شهید حاج احمد امینی فرمانده گردان ۴۱۰ غواص حضرت رسول (ص) در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید
فایل ضمیمه
فایل ضمیمه احمد به روایت خواهر