احمد به روایت محمود

احمد به روایت محمود
من واحمد يک روز به دنيا آمديم ،روز اول شهريور ماه سال ۱۳۴۲ در روستاي محمد آباد سفلي .فاصله روستاي ما تا شهر رفسنجان يازده کيلومتر است ،روستايي که هيچ وقت بيشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و براي ارباب کار مي کرد .چند تايي هم گوسفند داشتيم که بيشتر از شيرشان استفاده مي کرديم. پدر بزرگي داشتيم به نام مولا علي .من و حاج احمد و خواهر هايم مديون او هستيم .بچه هاي کوچک مي رفتند پيشش و قرآن ياد مي گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاري او زبان زد مردم محمد آباد بود .ديانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دين بازندگي همه افراد خانواده عجين شود …
احمد به روایت محمود
من واحمد يک روز به دنيا آمديم ،روز اول شهريور ماه سال ۱۳۴۲ در روستاي محمد آباد سفلي .فاصله روستاي ما تا شهر رفسنجان يازده کيلومتر است ،روستايي که هيچ وقت بيشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و براي ارباب کار مي کرد .چند تايي هم گوسفند داشتيم که بيشتر از شيرشان استفاده مي کرديم. پدر بزرگي داشتيم به نام مولا علي .من و حاج احمد و خواهر هايم مديون او هستيم .بچه هاي کوچک مي رفتند پيشش و قرآن ياد مي گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاري او زبان زد مردم محمد آباد بود .ديانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دين بازندگي همه افراد خانواده عجين شود .
قبل از اين که به مدرسه برويم صبحها پدرم بيدارمان مي کرد و با هم به نماز مي ايستاديم. به نماز خواندنمان اهميت مي داد .جايزه تعيين مي کرد ،تشويق مي کرد و نخود چي کشمش توي جيبمان مي ريخت تا نمازمان راسر وقت بخوانيم توي روستايمان مدرسه وجود نداشت .مجبور بوديم برويم به روستاي لاهيجان .فاصله اش تا محمد آباد حدود دو کيلومتر است .روز اول مهر ماه ۱۳۴۹ را خوب به ياد دارم .پدر صبح زود بيدارمان کرد .چند روز قبل برايمان کت وشلوار آبي خريده بود. مادر آ را به تنمان کرد .کت شلوار برايم بد عادت بود .قبلش پيژ امه به تن مي کردم و اين لباس رسمي عذابمان مي داد . دست هم را گرفتيم و راه افتاديم . عده اي ديگر هم بودند که داشتند به سوي لاهيجان مي رفتند .اول بار بود که مدرسه را مي ديدم .بالاي در چيزي نوشته بود آن موقع نمي توانستيم بخوانيم ولي بعد ها که حروف فارسي را يار گرفتيم ،خوانديم :دبستان دولتي رجبي لاهيجان .
رفتيم توي حياط مدرسه .برايم همه چيزغريب بود .کلاس دوم سوم و بقيه که قديمي تر بودند و به محيط مدرسه آشنا ،دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند ….من و احمد گوشه اي ايستاديم .همکلاس شديم و ناظم هر دو ما رانشاند نيمکت اول کلاس .اولين و آخرين سالي بود که در نيمکت اول نشستيم .سالهاي بعد عقب نشيني کرديم تا اين که در نيمکت آخر مستقر شديم .نام معلممان کريمي بود .جواني با قد متوسط که معلوم بود تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده اشت ،چون جوان ترين معلم مدرسه بود .احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغي بود .اين تنها چيزي است که پس از سالها در ذهنم مانده است :شلوغ ،پر تحرک وپر انرژي.
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد ،آنروز باد سياه آمد .آسمان و زمين شده بود عينهوقير .چشم چشم را نمي ديد .باد تند ،خاک و شن به هوا بلند مي کرد و تا مي خواستي چشم باز کني و يک قدم برداري ،چشمت پر از شن مي شد .بعد از ظهري بوديم .زنگ آخر که خورد ،بچه ها ريختند توي کوچه و سرازير شدند طرف خانه ها .من و احمد مانديم .بايد خيلي راه مي رفتيم .تا معلممان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت :نمي خواهد برويد بمانيد همين جا تا بيايند دنبالتان .تا روستايمان بايد از باغها مي گذشتيم .معلممان گفت :اينجا پر چاه و قنات است .چشمتان نمي بيند مي افتيد توي چاه .مانديم تا يکي بيايد دنبالمان .کم کم هوا تاريک شد .نگران بوديم .مي دانستيم پدر ومادر نگران هستند .ساعت هشت شب بود که در زدند .داماد خاله مان بود .آمد تو و گفت :پدر و مادر مان همه جا رادنبالمان گشته اند و آواره باغها شده اند .راه افتاديم دستمان راگرفت و دنبال خود کشيد .باد آن چنان شديد بود که ما را از زمين بلند مي کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت مي شديم اين طرف و آن طرف .رسيديم به ده و ديديم پدر ومادر چشم به راه هستند .آن شب را هيچ وقت فراموش نمي کنم .
دوران دبستان را در همان مدرسه گذرانديم و با موفقيت به پايان رسانديم .توي روستاهاي نزديک مدرسه راهنمايي وجود نداشت .بايد مي رفتيم به شهر .مادر خيلي نگران بود. مي گفت :شهر شلوغه. ماشين ميزند بهتون و…
مثل همه قديمي ها تنها نگراني اش اين بود که با ماشين تصادف کنيم .برادر هاي بزرگتر قانعش کردند و قبول کرد اما باز هم مي شد نگراني را توي چشمهايش و قطرهاي لرزان گوشه چشمش ديد .
آمديم به شهر .پدر اسممان رادر مدرسه علوي راهنمايي نوشت. هنوز هم آثاري از آن مدرسه باقي است .مدرسه در خيابان ششم بهمن سابق و هفدهم شهريور فعلي قرار دارد ،جنب شرکت پسته نظريان .در محله قطب آباد هم اتاق اجاره کرديم .اجاره اش ماهي دوازده تومان بود.مقداري وسايل خورد و خوراک و يک دست رختخواب از ده آورديم .روز هاي تنهايي و دوري از پدر و مادر آغاز شده بود .ما بچه هاي روستا بوديم .تيپ لباس پوشيدنمان با بچه شهري ها فرق داشت و لهجه داشتيم .ما به آب مي گفتيم:( او ) و به خواب مي گفتيم:( خو) .هر چه سعي مي کرديم ته لهجه روستايي مان راپنهان کنيم ،نمي توانستيم .ما لباس ساده مي پوشيديم و بچه شهري ها لباس ژيگول و خوشگل ،کفشهايمان پلاستيکي بود و کفش هاي آنها ارسي و کتاني و شبرو .آنها تلويزيون ديده بودند و مو هايشان بلند بود ،ما بچه روستا بوديم و مو هايمان را از ته مي تراشيديم .قيافه هايمان را مي ديدند مي خنديدند و مسخره مي کردند .
متولي مدرسه حاج شيخ عباس پور محمدي بود .چون ساواک و نظام به نام و حرکاتش حساسيت داشتند ،يک نفر رابه نام علي خاتمي به عنوان مدير انتخاب کرده بودند .خاتمي سعي مي کرد افراد مذ هبي و کم بضاعت در مدرسه داراي قدرت و کانوني نشوند .روزهاي اول مدرسه برايمان بسيار پر ماجرا آغاز شد .با اين که خيلي سعي مي کرديم ولي نا خدا گاه کلمات روستايي رابر زبان مي آورديم .بچه شهري ها هم که منتظر نقطه ضعف بودند ،شروع مي کردند به مسخره کردن و ما رادست انداختن .محيط برايمان ناآشنا بود و جرات نمي کرديم جوابشان را بدهيم .روزهاي سختي بود .مسخره مي کردند بهتان مي زدند و ما جرات نداشتيم لام تا کام حرف بزنيم و جوابشان رابدهيم .سر خوردگي چيز بدي است .کم کم هم محلي هايمان راپيدا کرديم .بچه هاي ديگري هم از لاهيجان در مدرسه درس مي خواندند .به هم پناه آورديم و يک جا شديم .يک روز احمد از کوره در رفت .در دبستان شلوغ ترين فرد بود و حالا بايد سر به زير مي انداخت و جواب تمسخر ها را نمي داد .اين خاموشي و سر خوردگي در ذاتش نبود .جمع مان کرد و گفت :اين جوري نمي شود .اگر جوابشان راندهيم تا عمر داريم اينها مسخره مان مي کنند و ما بايد بنشينيم و جوابشان راندهيم .بايد تکليفمان را روشن کنيم .همان روز سر کلاس در گير شديم .فهيمي نامي بود که مادرش رئيس يک دبيرستان بود و سعيدي نامي که پدرش معلم بود و هر دوشان نور چشمي هاي مدير مدرسه .معلم داشت مي آمد سر کلاس و احمد برايشان خط و نشان کشيد و گفت: موقع زنگ تفريح با هم دعوا مي کنيم !!زنگ بعد ورزش داشتيم .آن روز همه بچه هاي کلاسمان در التها ب بودند.کارمان بايد يک طرفه مي شد .نمي شد زير بار اين خفت ماند .بچه ها رفتند سر کلاس و تنها افراد کلاس ما توي حياط ماندند .همه جمع شديم گوشه حياط ،طوري که از توي دفتر مدرسه کسي نتواند ما راببيند .دو گروه شديم ،آنها يک طرف وما طرف ديگر .احمد رفت جلو و گفت :شما بچه شهري ها وايستيد يک طرف ،ما بچه دهاتي ها هم يک طرف .با هم دعوا مي کنيم ،اگر ما خورديم ،براي هميشه نوکر شما هستيم .وهر چه شما بگوييد ما مي گوييم به چشم .ولي اگر ما زديم ،شما ديگر دهنتان راببنديد و برويد پي کارتان .آنها سيزده نفر بودند و ما هفت نفر .احمد ادامه داد :نمي خواهد اين جوري بجنگيم .من تنها مي آيم و شما يکي يکي و دو نفر دو نفر بياييد .با هم دست و پنجه نرم مي کنيم .اگر ديديم سازگار نيست ،جمعي مي جنگيم .قبول کردند .احمد آستينش را بالازده بود آن طرفي ها هم با هم مشورت مي کردند و فهيمي آمد جلو .چشم به چشم احمد دوخت و دست هايش را پيچ وتاب داد و گارد گرفت .آنها توي تلويزيون فيلم هاي کاراته اي را ديده بودند و داشتند به تقليد از آنها گارد مي گرفتند و از خودشان صداي گربه و شير و مار در مي آوردند .يکي دو دقيقه فهيمي به خود پيچيد و جيغهاي عجيب و غريب کشيد .وقت جنگ شد .آمد جلو که احمد با لگد گذاشت زير پايش .فهيمي بلند شد توي هوا و با کمر خورد زمين .ديگر نتوانست بلند شود .دو نفر دويدند جلو زير بغلش را گرفتند و کشيدند عقب .بعدي نادر سعيدي بود که آمد جلو .تا خواست ادا بازي در آورد و گارد بگيرد ،احمد گردنش را گرفت و کشيدش طرف ديوار .دست وپا مي زد که احمد سرش را کوبيد به سينه ديوار .ابروي راستش شکاف بر داشت و خون سرازير شد توي يقه پيراهنش .
چند نفر کشيدنش طرف دستشويي ها .احمد گفت :بعدي بيايد جلو .هيچ کس قدم جلو نگذاشت .ترسيده بودند .چهرهايشان اين را خوب نشان مي داد .احمد گفت :هان چي شده ؟يکي شان گفت :ما هم مي آييم تو گروه شما .
يک دفعه همه شان راه افتادند و آمدند اين طرف .همه يک گروه شده بوديم .
آن روز اولين باري بود که احمد از مدرسه اخراج شد .مدير صدايش کرد ،پرونده اش را زد زير بغلش و محکم گفت :اخراج .احمد هم پرونده را گرفت و رفت ،بي آنکه التماس کند يا گردن کج کند و بخواهد که او راببخشد .فردايش آقاي خاتمي مرا صدا زد و از احمد پرسيد و در آخر گفت :بگو برگردد.
تا پايان تحصيلات دوره راهنمايي احمد پنج بار از مدرسه اخراج شد ،همه اش هم به خاطر دعواهايي بود که مي کرد .نمي توانست تحمل کند که يکي به ما بگويد بچه دهاتي يا مسخره مان کند .بعضي وقت ها ما چيزي نمي گفتيم ولي احمد تحملش را نداشت .حتي کار به جايي کشيد که يک روز معلمان و مدير و ناظم جلسه گذاشتند و به اين نتيجه رسيدند که احمد بايد اخراج شود .اخراج هم شد .ولي باز هم پس از چند روز گفتند برگردد.
يک روز تصميم گرفتند هر هفت نفرمان را اخراج کنند ؛يعني بچه هاي روستا را .من بودم و احمد و حسيني و حاج نعمت و سه نفر ديگر .سر صف صدايمان زدند و وقتي همه رفتند سر کلاس ،آقاي خاتمي گفت: هر هفت نفرتان اخراجيد تا پرونده هايتان را بدهم زير بغلتان .ايستاده بوديم که آقا شيخ عباس پور محمدي از در حياط آمد تو .تا ما راديد آمد جلو و پرسيد: چرا اينجا ايستاده ايد ؟گفتيم :اخراج شديم .پرسيد: چرا ؟گفتيم :بچه شهري ها مسخره مان مي کنند و دعوايمان مي شود .حالاهم به خاطر اين موضوع اخراج شديم .گفت :بايستيد تا ببينم چکار مي توانم بکنم .نيم ساعتي توي دفتر بود .بعدش با آقاي خاتمي آمد بيرون ؛جلوي رويمان ايستاد و گفت : دعوا کار بدي است و من از طرف شما از آقاي خاتمي عذر خواستم و ضمانت کردم و ايشان با خواهش من شما رابخشيد .آخرش هم چشمکي زد و لبخندي و راهمان انداخت سر کلاس .الان که فکرش را مي کنم مي بينم خدايي اش آقا شيخ عباس پور محمدي خيلي آقا بود .يک بار ديگر سر کلاس در س علوم نشسته بوديم .احمد نا خواسته با لهجه صحبت کرد .يکي از بچه ها شروع کرد به مسخره کردن و احمد در آمد که بعد از کلاس ،حسابت را مي رسم .با هم شاخ و شانه کشيدند و قرار گذاشتند زنگ بعد که ورزش داشتيم با هم جنگ کنند.
ساعت بعد بچه هاي کلاس توي حياط بودند .احمد صدايم زد و رفتيم سر کلاس .صندليهارا جمع کرده بودند و وسط کلاس ميدان گاه دعوا بود .احمد گفت بايستم بيرون واگر ناظم آمد با زدن سوت علامت دهم .سرشاخ شدند و من هم جلوي در کلاس توي درگاهي ايستادم .يک چشمم به انتهاي راهرو بود و چشم ديگرم به کلاس .مثل مار به هم مي پيچيدند و دور هم مي چرخيدند.
ناظمي داشتيم سبزواري نام .قد کوتاهي داشت .يک دفعه ديدم که از ته راهرو مي آيد .سوت زدم .از پا نايستادند .آرام گفتم (احمد !ولش کن .تمامش کنيد،سبزواري آمد. )
گرم دعوا بودند .سبزواري جلو آمد و هر چه گفتم ،از دعوا دست نکشيدند .صداي هن هن کردنشان توي تمام سالن پيچيده بود . سبزواري گردن کشيد تو کلاس و متعجب نگاه کرد . سرم راانداختم پايين . رفت تو و توي سوت سياه رنگش دميد و فرياد کشيد:
(ول کنيد …..)شايد يکي دو دقيقه اي سوت کشيد و فرياد زد. گوش به حرفش ندادند . رفت جلو ،آن دو را گرفت به باد کتک و از هم جدا کرد . بردشان پايين و چند دقيقه بعد احمد را ديدم که پرونده به بغل از حياط رفت بيرون .
دانستم که باز اخراج شده است .
يک بار ديگر به همراه مهدي هاشميان ،فرزند حاج شيخ حسين هاشميان ،از مدرسه به خانه مي رفتيم سه چهار نفر داشتند از کنارمان رد مي شدند، يکي شان از روي خوشمزه گي بالگد زد به ساق پاي احمد .شروع کردند به خنديدن .
احمد کتاب ها يش را داد دست من و در يک چشم به هم زدن ،هر چهار نفرشان را ماليد به هم .بلند شدند و رفتند که احمد صدايشان زد و کتاب هايشان را که جا گذاشته بودند داد دست شان .پس از آن آنها با احمد رفيق شدند و تا شهادت احمد دوستي شان ادامه يافت .
در دوران راهنمايي ،از اول تا آخر هفته درس مي خوانديم ودر رفسنجان بوديم .پنج شنبه ها مي رفتيم ده وبه باباکمک مي کرديم . گوسفند ها را به چرا مي برديم يا در کار کشاورزي کمک مي کرديم .اول هفته مي آمديم شهر . شب مادر نان (کرنو) مي پخت و به همراه آذوغه اي که توي يک بقچه مي پيچيد ،همراهمان مي کرد.ّ در شهر هم خودمان پخت و پز مي کرديم . همان اول مهر آمده بوديم ،يکي دو بار احمد غذا پخت. يک بار برنجش سوخت واتاق را دود گرفت . غذا بد مي پخت .دل به کار آشپزي نمي داد و نمي شد غذايش را خورد .بعد از آن خودم غذا مي پختم .وظيفه احمد خوردن و شستن ظرفها بود . اتاق را با هم جارو مي کر ديم .توي آن مدت دلش زياد پي درس نبود .سال دوم وسوم تجديد آورد ؛آن هم در درس رياضي . کار نامه هايمان راکه گرفتيم ؛معدل من بالاي پانزده بود و معدل او زير سيزده .من نمره کافي براي همه رشته ها آورده بودم و مي خواستم بروم رشته تجربي .احمد نمي توانست بيايد. نمره هيچ کدام از رشته ها رانياورده بود .کارنامه مان را که گرفتيم رفتيم ده .
همان جا هم به او گفتم (مي خواهم بروم رشته تجربي .)از اين که مي خواستيم از هم جدا شويم ،هر دو مان ناراحت بوديم با حالتي که هيچ وقت از يادم نمي رود ،گفت: حالا نمي شود نروي رشته تجربي ؟برويم رشته اي که باز هم با هم باشيم . چيزي نگفتم . يک هفته، ده روزي توي فکر بودم. از يک طرف دوست داشتم بروم رشته تجربي و از طرف ديگر نمي خواستم از احمد جدا شوم .بالا خره تصميم خودم را گرفتم و به او گفتم: مي رويم يک جا که هم کلاس باشيم . خيلي خوشحال شد .روز نام نويسي، بابا همراه مان شد و آمديم شهر . رشته بازرگاني را انتخاب کرديم. احمد تنها نمره همين رشته را آورده بود .نام نويسي کرديم و برگشتيم ده .احمد زير بار زور نمي رفت تحمل لحظه اي فشار يا کلمه اي ناروا را نداشت در مدرسه هم که بوديم از بچه هاي ضعيف دفاع مي کرد.
اول مهر ماه شد و وارد مدرسه شديم. قبل از آن خانه مان را عوض کرديم و آمديم به خيا بان ششم بهمن .
رفتيم مدرسه، درهمان چند روز اول دعوايمان شد .ذات احمد نمي گذاشت ساکت بما ند. با چند نفر از بچه هاي قطب آباد حرفمان شد و احمد نا کارشان کرد و پس از آن ديگر ميدان افتاد دست احمد .آن روز ها آستين هايش را بالاميزد .به شوخي مي گفتم (همه اش که در حال وضو گرفتن هستي !)مدير مدرسه مان آدم خوبي بود .
همان اول فهميد که احمد با بقيه فرق دارد .
بعد هم انقلاب شد .حکومتي که پايه اش بر ظلم و ستم بود ،برافتاد. شروع سال تحصيلي ۱۳۵۹ مصادف شد با شروع جنگ . سال چهارم دبيرستان بوديم . بچه ها همه به فکر امتحان نهايي بودند اما فکر احمد به جاي ديگري بود اواخر سال بود . يک روز از مدرسه برگشته بوديم که بي مقدمه گفت :من مي روم ! پرسيدم: کجا؟گفت :جبهه.
چند روز بعد هم راه افتاد رفت . گفتم که ،زياد پي درس نبود .آدم رکي هم بود و رو در روي معلم ها مي ايستاد .
به همين خاطر ترک تحصيل کرد !پس از آن تنها شدم .بي احمد بودن خيلي سخت بود. برادري که هفده سال دراين دنيا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بوديم .اولين جدايي و دوري خيلي سخت بود.
پی نوشت : سردار شهید حاج احمد امینی فرمانده گردان ۴۱۰ غواص حضرت رسول (ص) در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید
فایل ضمیمه
فایل ضمیمه احمد به روایت محمود