اخبارپنجره سایت

با قمقمه ام آب بهش دادم

با قمقمه ام آب بهش دادم

صبح عمليات والفجر يك ديدمش. تمام دستانش پرخون بود. معمولاً بند حمايل و تجهيزاتش را طوري مي بست كه هم بتواند سبكبار باشد و هم اينكه شيك و تميز باشد. پرسيدم: «احمد چي شده؟» گفت: «موقع عقب كشيدن، محور خودمان بسته بود. مجبور شدم از محور لشگر امام حسين (ع) برگردم عقب. در بين راه يك مجروح عراقي را ديدم خيلي التماس مي كرد.

صبح عمليات والفجر يك ديدمش. تمام دستانش پرخون بود. معمولاً بند حمايل و تجهيزاتش را طوري مي بست كه هم بتواند سبكبار باشد و هم اينكه شيك و تميز باشد. پرسيدم: «احمد چي شده؟» گفت: «موقع عقب كشيدن، محور خودمان بسته بود. مجبور شدم از محور لشگر امام حسين (ع) برگردم عقب. در بين راه يك مجروح عراقي را ديدم خيلي التماس مي كرد.

ايستادم و زخمهايش را بستم. عكس بچه و قرآنش را درآورد و گفت: «در صورت امكان بفرستم براي خانواده اش. خيلي هم التماس مي كرد. با قمقمه ام آب بهش دادم. نتوانستم بياورمش عقب. گذاشتمش توي يك پناهگاه و برگشتم. اين خون هم مربوط به مجروح عراقي است.» احمد با آن همه شجاعت، اين قدر رئوف بود. در عمليات والفجر سه مجروح شد اهل دكتر رفتن نبود. يك قوطي بتادين و مقداري گاز و باند همراه خودش آورد و گفت: پانسمان كن. زخمهاي عجيبي داشت. شايد تا پنج سانتيمتري توي زخم را ضد عفوني مي كردم. عمق زخم زياد بود وقتي هم رويش را بستم انگار نه انگار كه مجروح است.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه + نه =

همچنین ببینید
بستن
بستن
بستن