برای این که بچه ها مرا بشناسند

برای این که بچه ها مرا بشناسند
عملیات کرخه نور آغاز شد . دشمن فرار کرد . درگیری ها که تمام شد ،او را در حالی که دستش با چفیه بسته بود دیدم .
پرسیدم : چرا دستت را بسته ای ؟
فرمانده ی دسته بود ، گفت :برای این که بچه ها مرا بشناسند
بچه ها را جمع کرد. آماده ی مقابله با پاتک دشمن شدیم .
ساعت چهار دشمن جلو امد .همه را پشت خاکریز برد ؛دستور داد : هیچ کس حق ندارد روی خاکریز بیاید
عملیات کرخه نور آغاز شد . دشمن فرار کرد . درگیری ها که تمام شد ،او را در حالی که دستش با چفیه بسته بود دیدم .
پرسیدم : چرا دستت را بسته ای ؟
فرمانده ی دسته بود ، گفت :برای این که بچه ها مرا بشناسند
بچه ها را جمع کرد. آماده ی مقابله با پاتک دشمن شدیم .
ساعت چهار دشمن جلو امد .همه را پشت خاکریز برد ؛دستور داد :هیچ کس حق ندارد روی خاکریز بیاید .
خودش روی خاکریز رفت ،موقعیت دشمن را دید و پایین امد . تا شب با پاتک های دشمن مقابله کردیم . شب یکی از بچه ها از درمانگاه برگشت ؛ چشمش که به عابدینی افتاد ،با تعجب پرسید :
تو هنوز اینجایی ؟! چرا به درمانگاه نیامدی ؟
شهید علی عابدینی جواب نداد.
گفتم : چطور ؟! برای چه باید به درمانگاه می امد ؟
گفت:
برای دستش، بد جوری زخم برداشته تیر خورده
با تعجب به عابدینی که دور می شد، نگاه کردم. هنوز چفیه روی دستش بود