به خاطر اسلام

به خاطر اسلام
در عمليات كربلاي چهار شركت كردم. تير به نخاعم خورد. منتقلم كردند به بيمارستان رفسنجان. حالم خوب نبود و پدرم اصرار مي كرد به يكي از امامزاده هاي شهر دخيل شوم. قبول نمي كردم، ولي پدرم آنقدر اصرار كرد و گريست كه به ناچار قبول كردم، با همان تخت بيمارستان مرا به امامزاده بردند. شب سردي بود
در عمليات كربلاي چهار شركت كردم. تير به نخاعم خورد. منتقلم كردند به بيمارستان رفسنجان. حالم خوب نبود و پدرم اصرار مي كرد به يكي از امامزاده هاي شهر دخيل شوم. قبول نمي كردم، ولي پدرم آنقدر اصرار كرد و گريست كه به ناچار قبول كردم، با همان تخت بيمارستان مرا به امامزاده بردند. شب سردي بود
تعدادي از بچه هاي ديگر هم بودند. نمي دانم ساعت چند بود، خواب بودم يا بيدار؟ نمي دانم. شهید حاج احمدامینی آمد بالاي سرم ايستاد فقط نگاهش كردم، نمي توانستم تكان بخورم. حاج احمد نوراني بود. پرسيد: «براي چي آمدي اينجا؟» جريان را تعريف كردم و گفتم: «به بابام گفتم خيلي ها شهيد شدند، جانباز و مجروح شدند من كه چيزيم نيست، پدر بود ديگر، خواست كه بيايم اما نتوانستم حرفش را زمين بزنم.» حاج احمد گفت : «به بابات بگو ما به خاطر اسلام و قرآن و نماز و امام حسين (ع) رفتيم. بلند شو برو و راضي اش كن از اينجا برويد. بگو ارزشش را ندارد. هر وقت خواستي، براي زيارت بيا ولي براي پس گرفتن چيزي كه در راه خدا داده اي نيا.» جريان را براي پدرم تعريف كردم و برگشتيم بيمارستان روز بعد هم مرخص شدم.