اخبار

حسين تو شهيد نمي‌شوي

حسين تو شهيد نمي‌شوي

من(محمدرضا کاظمی) و حسين يوسف‌الهي توي قرارگاه شهيد كازروني اهواز داخل سنگر خواب بوديم. نصف شب حسين مرا از خواب بيدار كرد و گفت: محمدرضا! حسين الان خوابش برده و كسي نيست كه جزر و مد آب را اندازه بگيرد. همين الآن بلند شو برو سراغش.

من(محمدرضا کاظمی) و حسين يوسف‌الهي توي قرارگاه شهيد كازروني اهواز داخل سنگر خواب بوديم. نصف شب حسين مرا از خواب بيدار كرد و گفت: محمدرضا! حسين الان خوابش برده و كسي نيست كه جزر و مد آب را اندازه بگيرد. همين الآن بلند شو برو سراغش.

من هم چون مطمئن بودم حسين دروغ نمي‌گويد و بي‌حساب حرفي نمي‌زند. بلند شدم كه بيايم اينجا. وقتي خواستم راه بيفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسين بگو تو شهيد نمي‌شوي چون بيست و پنج‌ دقيقه خواب ماندي و بعد هم دفترچه را از خودت پر كردي.

بچه‌هاي اطلاعات براي حل جزر و مد راهي پيدا كردند. ميله‌اي را نشانه‌گذاري كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. اين ميله سه نگهبان داشت كه اندازه‌هاي مختلف را در لحظه‌هاي متفاوت ثبت مي‌كردند.  نوجوانی بسیجی به نام حسین يكي از اين نگهبان ها بود، خود حسين اين‌طور تعريف مي‌كرد كه: “دفترچه‌‌اي به ما داده بودند كه هر ۱۵ دقيقه درجه روي ميله را مي‌خوانديم و با تاريخ و ساعت در آن ثبت مي‌كرديم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همين بود. ”

آن شب خيلي خسته بودم. خوابم مي‌آمد. در آن نيمه‌هاي شب نوبت پست من بود. نگهبان قبلي بالاي سرم آمد و بيدارم كرد.

گفت: حسين بلند شو نوبت نگهباني توست.

همان طور خواب‌آلود گفتم: فهميدم تو برو بخواب من الآن بلند مي‌شوم.

نگهبان سر جاي خودش رفت و خوابيد، به اين اميد كه من بيدار شده‌ام و الآن به سر پستم خواهم رفت اما با خوابيدن او من هم خوابم برد.

چند لحظه بعد يكدفعه از جا پريدم. به ساعتم نگاه كردم. بيست و پنج دقيقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهي به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسين يوسف‌الهي و محمدرضا كاظمي هم كه اهواز بودند با خودم فكر كردم خب الحمدالله مثل اين كسي متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا ميله، فاصله چنداني نبود؛ سريع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربيات قبل و يادداشت هاي درون دفترچه بيست و پنج‌ دقيقه‌اي را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.

روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه ديدم محمدرضا كاظمي با ماشين وارد شد و سريع و بدون توقف يكراست آمد طرف من. از ماشين پياده شد و مرا صدا كرد.

گفت: حسين بيا اينجا.

جلو رفتم.

بي‌مقدمه گفت: حسين تو شهيد نمي‌شوي.

رنگم پريد. فهميدم كه قضيه از چه قرار است ولي اين كه او از کجا فهميده بود، مهم بود.

گفتم: چرا؟ حرف ديگري نبود بزني؟

گفت: همين كه دارم به تو مي‌گويم.

گفتم: خب دليلش را بگو.

گفت: خودت مي‌داني.

گفتم: من نمي‌دانم تو بگو.

گفت: تو ديشب نگهبان ميله بودي؟ درست است؟

گفتم: خب بله.

گفت: ۲۵ دقيقه خواب ماندي و از خودت دفترچه را نوشتي. آدمي كه مي‌خواهد شهيد شود بايد شهامت و مردانگي‌اش بيش از اين‌ها باشد. حقش بود جاي آن بيست و پنج دقيقه را خالي مي‌گذاشتي و مي‌نوشتي كه خواب بودم.

گفتم: كي گفت؟ اصلاً چنين خبري نيست.

گفت: ديگر صحبت نكن، حالا دروغ هم مي‌گويي. پس يقين داشته باشد كه ديگر اصلاً شهيد نمي‌شوي.

با ناراحتي سوار ماشين شد و به سراغ كار خود رفت.

با اين كارش حسابي مرا برد توي فكر. آخر چطور فهميده بود. آن شب كه همه خواب بودند، تازه اگر هم كسي متوجه من شده بود كه نمي‌توانست به محمدرضا كاظمي چيزي بگويد. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسي حرف نزد و يكراست آمد سراغ من.

و از همه اينها مهمتر چطور اينقدر دقيق مي‌دانست كه من ۲۵ دقيقه خواب بوده‌ام.

تا چند روز ذهنم درگير اين مسئله بود. هرچه فكر مي‌كردم كه او از كجا ممكن است قضيه را فهميده‌ باشد راه به جايي نمي‌بردم.

بالاخره يك روز محمدرضا كاظمي را صدا زدم و گفتم: چند دقيقه بيا كارت دارم.

گفت: چيه؟

گفتم: راجع‌به موضوع آن روز مي‌خواستم صحبت كنم.

گفت: چه مي‌خواهي بگويي.

گفتم: حقيقتش را بخواهي، تو آن روز درست مي‌گفتي، من خواب مانده بودم ولي باور كن عمدي نبود. نگهبان بيدارم كرد ولي چون خسته بودم خودم هم نفهميدم كه چطور شد خوابم برد.

گفت: تو كه آن روز گفتي خواب نمانده بودي، مي‌خواستي مرا به شك بياندازي؟

گفتم: آن روز مي‌خواستم كتمان كنم ولي وقتي ديدم تو آنقدر محكم و با اطمينان حرف مي‌زني فهميدم كه بايد حتماً خبري باشد.

گفت: خب حالا چه مي‌خواهي بگويي؟

گفتم: هيچي، من فقط مي‌خواهم بدانم تو از كجا فهميده‌اي.

گفت:‌ديگر كار به اين كارها نداشته باش، فقط بدان كه شهيد نمي‌شود.

گفتم: ترا به خدا به من بگو. باور كن چند روزي است كه اين مطالب ذهنم را به خود مشغول كرده است.

گفت: چرا قسم مي‌دهي نمي‌شود بگويم.

گفتم: حالا قسم داده‌ام ترا به خدا بگو.

مكثي كرد و با ترديد گفت: خيلي خوب حالا كه اينقدر اصرار مي‌كني مي‌گويم ولي بايد قول بدهي كه زود نروي و به همه بگويي. لااقل تا موقعي كه ما زنده‌ايم.

گفت: من و حسين يوسف‌الهي توي قرارگاه شهيد كازروني اهواز داخل سنگر خواب بوديم. نصف شب حسين مرا از خواب بيدار كرد و گفت: محمدرضا! حسين الان خوابش برده و كسي نيست كه جزر و مد آب را اندازه بگيرد. همين الآن بلند شو برو سراغش.

من هم چون مطمئن بودم حسين دروغ نمي‌گويد و بي‌حساب حرفي نمي‌زند. بلند شدم كه بيايم اينجا. وقتي خواستم راه بيفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسين بگو تو شهيد نمي‌شوي چون بيست و پنج‌ دقيقه خواب ماندي و بعد هم دفترچه را از خودت پر كردي.

حالا فهمیدي كه چرا اين قدر با اطمينان صحبت مي‌‌كردم. وقتي اسم حسين يوسف‌الهي را شنيدم ديگر همه چيز دستگيرم شد. او را خوب مي‌شناختم. باور كردم كه ديگر شهيد نمي‌شوم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 − 6 =

همچنین ببینید
بستن
بستن
بستن