اخبار

سید پا برهنه

سید پا برهنه

عملیات خیبر بود که سید حمید آمد پیش ما.من بودم ورضا عباس زاده وحاج احمدامینی و علی عابدینی ومحمدقنبری،که همه بعدها شهید شدند، وچند نفر دیگر. همه یا فرمانده گردان بودند یا جانشین یا مسؤل جایی .حدود ساعت چهار آمد همه مان را صداکرد و گفت: بچه ها، بیایید بنشینید من با همه تان حرف دارم. رفتیم.

عملیات خیبر بود که سید حمید آمد پیش ما.من بودم ورضا عباس زاده وحاج احمدامینی و علی عابدینی ومحمدقنبری،که همه بعدها شهید شدند، وچند نفر دیگر. همه یا فرمانده گردان بودند یا جانشین یا مسؤل جایی .حدود ساعت چهار آمد همه مان را صداکرد و گفت: بچه ها، بیایید بنشینید من با همه تان حرف دارم. رفتیم.

گفت: به جدم این بار دیگر بار آخری است که همدیگررامی بینیم. من دیگرپیش شما نمی مانم. این آخرین عملیات من است.

آن شب خیلی درددل کرد عجیب هم احساس سبکی می کرد.گفت: من ازخدا فقط دوچیز می خواستم. یکی این که با پای خودم بروم کربلا، که رفتم. هم حرم امام رارفتم، هم حرم برادرامامم را. دوبارهم رفتم.

ازبرق چشمهاش وآهنگ صداش معلوم بودکه به وجدآمده است. گفت بعد هم شهادت که آن هم…

توچشم همه مان نگاه کردوگفت:دعاکنید…

بیشتر نگاهمان کردوگفت:دیگرطاقت ماندن ندارم. همه رفتند. من هم باید بروم.

سربه سرش گذاشیم وخنداندیمیش وگفتیم ازکربلارفتنش بگوید.گفت: آنجا یک سرهنگ عراقی بود که باهاش آشنا شدیم.پول دادیمش واو ما را می برد تو منطقه ومی گرداند. ما هم فیلمبرداری می کردیم وعکس می گرفتیم و شناسایی ها را تکمیل می کردیم. یکروز ازآنها پرسیدم: می شودما یک سربرویم کربلا و برگردیم. سرهنگ گفت: نه، خیلی مشکل است چون می بایست از دژبانی بصره بگذریم.

فکرش که ازسرمان درنیامد. هرروز می رفتیم توجزیره وتوی کپرهای خودمان وکارمان را ادامه می دادیم.

سرهنگ یک روز آمد و گفت: به آرزوتان رسیدید. من رفتم تمام کارهاش را انجام دادم .می برمتان کربلا.

باورنکردیم پول ایرانی خواست. دادیم که برود تبدیل کند و برگردد. با یک ماشین عراقی رفتیم و شب را تو خانه سرهنگ خوابیدیم. روز بعد حرکت کردیم و رفتیم کربلا.

سرهنگ گفت: وقتی داخل شهر شدید و رفتید توحرم، حق ندارید گریه کنید. سرتان را می اندازید پایین می روید داخل.ل باس عربی هم که برتان است.

رفتیم. وقتی چشمم به این گلدسته هاافتاد، یادم افتاد که سرهنگ گفته: اگرگریه کنید، می آیند همه تان رامی گیرند و می برند.

جلوی خودم راگرفتم و رفتیم تو حرم.

یک روز بیشتر آنجا نبودیم،یک روزهم برگشتیم.درکل ما دو روز توحرم بودیم. یکی دوماه که ازاین رفتن گذشت، ما باز تقاضا کردیم که سرهنگ ببردمان.گفت باشد. این دفعه یک هفته آنجا بودیم.کربلا ونجف .به اندازه همتان من آنجا زیارت کردم.

بعد نگاهمان کردوگفت:”من خیلی درحقتان دعا کردم. شما هم نامردی نکنید ودعا کنید من دیگرنمانم. دعام می کنید؟”

راوی: اکبر حاج محمدی

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 5 =

همچنین ببینید
بستن
بستن
بستن