شفای برادر

شفای برادر
علي كه شهيد شد، برادرش، كاظم از پا افتاد. دلداريهامان فايده نداشت. مدّتها بود كه غذا نميخورد و هر روز حالش بد و بدتر ميشد. دوا و درمان هم فايده نداشت. كاري از دكترهاي رفسنجان، يزد و تهران هم برنيامد
علي كه شهيد شد، برادرش، كاظم از پا افتاد. دلداريهامان فايده نداشت. مدّتها بود كه غذا نميخورد و هر روز حالش بد و بدتر ميشد. دوا و درمان هم فايده نداشت. كاري از دكترهاي رفسنجان، يزد و تهران هم برنيامد.
مادرش كه رنگ زرد و گونههاي بيرون زدهاش را ميديد، ميگفت: «بچّهام جلوي چشمم دارد ميميرد و كاري از دستمان برنميآيد.»
براي يكلحظه ياد علي افتادم. گفتم: «راهحل را پيدا كردم. ميدانم كاظم چهطور خوب ميشود.»
با خوشحالي گفت: «خدا از دهانت بشنود. خسته شديم از بس برديمش پيش دكترها.»
روز تشييع حاجعلي يك تكه از پنبهاي را كه دور جنازهاش گذاشته بودند، از كنارش برداشته و پيش خودم نگه داشته بودم. وضو گرفتم، پنبه را برداشتم و خطاب به خدا گفتم: «خدايا! اين برادر علي است و اين پنبه، يادگار علي. به روح علي قسمت ميدهم كه برادرش را شفا بدهي.»
رفتم بالاي سرِ كاظم و پنبه را به سروصورتش ماليدم. نيم ساعت نگذشته بود كه بيدار شد و گفت: «من گرسنهام..»
مادرش باور نميكرد؛ با تعجب ميگفت: «ميگويد من گرسنهام؛ انگار دارد خوب ميشود.»
گفتم: «هرچي خواست، بهش بده.»
با تعجب گفت: «ممكن است ماست ترش يا كشك بخواهد؛ برايش خوب نيست.»
ـ اگر سركه هم خواست، بهش بده، نترس؛ ديگر طوريش نميشود.