شهید عباس زاده و دشت تفتیده ی مهران

شهید عباس زاده و دشت تفتیده ی مهران
تابستان بسیار داغ ۱۳۶۲، اواسط مرداد ماه و عملیات دشوار و نفس گیر والفجر۳. بچه های گردان پس از تحمل دشواری های شب عملیات و شهادت و مجروحیت تعدادی از رزمندگان گردان، عراقی ها همچنان روی ارتفاعات قلاویزان سوار بودند و دشت مهران و رودخانه ی گاوی و شهر مهران در دید و تیر مستقیم آنها قرار داشت.
تابستان بسیار داغ ۱۳۶۲، اواسط مرداد ماه و عملیات دشوار و نفس گیر والفجر۳. بچه های گردان پس از تحمل دشواری های شب عملیات و شهادت و مجروحیت تعدادی از رزمندگان گردان، عراقی ها همچنان روی ارتفاعات قلاویزان سوار بودند و دشت مهران و رودخانه ی گاوی و شهر مهران در دید و تیر مستقیم آنها قرار داشت. نیرو های ما سختی ها و خستگی ها و بیخوابی های چند روزه را تحمل کرده بودند؛ در داخل کانالی در قسمت شرق خیابان ها ورودی شهر از طرف دهلران مستقر بودند و عراقی ها هم با اشراف بر شهر، کوچکترین حرکتی را تحت نظر داشتند و زیر آتش می گرفتند.
هر از گاهی جیپی حامل تفنگ ۱۰۶ از پناه دیواری بیرون می آمد و شلیکی به سمت تانک های عراقی که بی پروا در دشت غربی مهران جا خوش کرده بودند انجام می داد و سریع به پشت دیوار بر می گشت. البته این حرکت هم از جانب عراقی ها بی پاسخ نمی ماند و بعد از هر شلیک ما شهر و دشت را زیر رگبار خمپاره ها و گلوله های مستقیم عراقی ها می گرفت.
بدون اغراق، در طول روز هیچ کس جرأت بیرون آمدن از کانال را نداشت و باید خستگی و گرسنگی و حتی مجروحیت را تا تاریکی هوا و کور شدن دید عراقی ها تحمل می کرد.
شهید علی عابدینی که معاون گردان بود؛ همان شب اول از ناحیه ی شکم و روده ها دچار مجروحتی سنگین شد و به عقب منتقل گردید. فرمانده ی گردان هم شهید رضا عباس زاده بود و به جرأت می توانم بگویم که یکی از معدود کسانی که بدون ذره ای ملاحظه و احتیاط در تمام طول روز و هرگاه که نیاز بود با قامتی ایستاده و مقابل دید هزاران عراقی و صدها تانک مستقر در محل شجاعانه روی اسفالت خیابان قدم می زد و ضمن هدایت و فرماندهی نیروها به آنها روحیه و اطمینان خاطر می داد؛ شهید رضا عباس زاده بود؛ جوانی نسبتا تنونمند، با چهره ای جدی و مردانه.
ظهر داغ یکی از همین روز ها که عراقی ها امان از ما بریده بودند و اجازه ی کوچکترین حرکتی را به کسی نمی دادند. همه مستأصل از گرما و تشنگی و گرسنگی داخل کانال افتاده بودیم. ناگهان آتش عراقی ها شدیدتر شد و چندین خمپاره و گلوله ی توپ داخل شهر و از جمله به اطراف کانال خورد و تعدادی از بچه ها هم زخم برداشتند. کوچکترین حرکت از دید بعثی ها پنهان نمی ماند و با شدت پاسخ داده می شد. هم در سنگر پناه گرفته بودیم و هر لحظه انتظار انفجاری را می کشیدیم. ناگهان صدای مردانه ی شهید رضا عباس زاده را شنیدیم. سرمان را بالا گرفتیم او را دیدیم که بی توجه به حجم سنگین آتش، روی آسفالت به بررسی اوضاع و ساماندهی وضعیت خط مشغول است. پشتش که به ما شد دیدیم دهها ترکش ریز خمپاره به پشتش خورده و بلوزش سوراخ سوراخ است. دور هر سوراخی هم سرخی خون به چشم می خورد. چندتا از همین ترکش ها کافی بود که رزمنده ای را از پا در بیاورد و راهی بیمارستان کند. بعدأ فهمیدیم که ترکش بزرگی هم به دستش اصابت کرده و آن را از کار انداخته اما این جوان شجاع و بیست و چند ساله بدون توجه به مجروحیت تا آخرین روز با گردان ماند و همراه با آخرین نیرو های گردان به دهلران برگشت.
یادش گرامی
روای: علیرضا کاشانی