اخبار

يك انتخاب زيبا

يك انتخاب زيبا

داشتيم براي عمليات آماده مي شديم. هر كس كاري مي كرد. لباسهايمان را در مي آورديم و لباس غواصي مي پوشيديم. بچه ها مي گفتند لباس دامادي، مي خنديدند. وسط محوطه كه دورتادورش پر از ني بود حاج احمد دراز كشيده بود. غواصان سياه پوش دوره اش كرده بودند. يكي سرش را شانه مي كرد و ديگري خاك از روي لباسش مي تكاند. صحنه اي بود كه تا ابد از ذهنم بيرون نمي رود. قطره اشك گوشه چشمان حاج احمد حلقه زده بود، يكي از بچه ها گفت:…

داشتيم براي عمليات آماده مي شديم. هر كس كاري مي كرد. لباسهايمان را در مي آورديم و لباس غواصي مي پوشيديم. بچه ها مي گفتند لباس دامادي، مي خنديدند. وسط محوطه كه دورتادورش پر از ني بود حاج احمد دراز كشيده بود. غواصان سياه پوش دوره اش كرده بودند. يكي سرش را شانه مي كرد و ديگري خاك از روي لباسش مي تكاند. صحنه اي بود كه تا ابد از ذهنم بيرون نمي رود. قطره اشك گوشه چشمان حاج احمد حلقه زده بود، يكي از بچه ها گفت: « حاجي دوست داري تركش به كجات بخورد؟» حاج احمد بي آنكه كلامي بگويد، دست گذاشت روي پيشاني اش. به پرسش نگاهش كرديم، گفت: «دوست دارم امشب يك قسمت از بدنم را بدهم. امام حسين (ع) در اين راه سر داد، من هم دوست دارم كه اين قسمت از سرم باشد.» بعد رو كرد به همه مان و گفت: «بچه ها! دعا كنيد خدا يك قسمت از بدنتان را بگيرد، يك دست، يك پا، سر» دعا كنيد جنازه مان را آب ببرد كه در اين دنيا حتي قبر هم نداشته باشيم.» آن شب همه مان مي خواستيم خوب جان بدهيم، بميريم اما با شجاعت و بزرگي و حاج احمد نيز به آرزويش رسيد. تركش خمپاره به سرش خورده بود. همان جايي كه عصر روز قبل به آن اشاره كرده بود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 − 1 =

همچنین ببینید
بستن
بستن
بستن