گرد وخاک جبهه

گرد وخاک جبهه
مهر ۱۳۶۳رابه جای تدریس در دبیرستان با رفتن به جبهه شروع کردم. وارد گردان ویژه آبی خاکی شدم که بعدا”به نام گردان ۴۱۰ معروف شد، روزها در گل و لای با تلاق های بستان می لولیدیم و تمرین می کردیم تا در منطقه ای مشابه آن در خط عراق عملیات کنیم .
پس از تمرین های سخت و متوالی شب عملیات رسید…
گرد وخاک جبهه
مهر ۱۳۶۳رابه جای تدریس در دبیرستان با رفتن به جبهه شروع کردم. وارد گردان ویژه آبی خاکی شدم که بعدا”به نام گردان ۴۱۰ معروف شد، روزها در گل و لای با تلاق های بستان می لولیدیم و تمرین می کردیم تا در منطقه ای مشابه آن در خط عراق عملیات کنیم .
پس از تمرین های سخت و متوالی شب عملیات رسید ساعت یازده شب سوار قایق ها شدیم و تا ساعت دو یعد از نصف شب ملایم پاروزدیم تا به خط عراق رسیدیم وقایق ها را در لای نی ها مخفی کردیم خسته ی خسته شده بودیم،
عراقی ها نی های جلو خاکریزشان (یعنی همان پد که وسط آب با خاک ریزی ساخته بودند ،که روی آن پهن بود وماشین ها هم روی آن آمد ورفت می کردند) را تا حدود دویست الی سیصد متر بریده بودند.تا محیط صاف باشد وکوچکترین حرکت ها را زیر نظر داشته باشند
ما در لابلای نی ها قایقها را متوقف کرده بودیم و آماده دستورعملیات بودیم.
فرمانده ما آقای احمد امینی گفت :همه قایق ها رو به خاکریز عراق دریک خط آماده باشند و تا سه که شمردم مو تور ها رو روشن کرده و با سرعت همگی در یک خط افقی وبا حفظ فاصله به طرف دشمن حمله کنید.
دستور عملیات صادر شد ، دریک آن عراقی ها دیدند از سرتاسر خط قایق ها با سرعت به طرف انها می آیند.
عراقی ها هم آسمان را پر ازمنورکردند. وشروع کردند به تیر اندازی به طرف قایق ها، امّا تا آمدند به خود بجنبد قایق ها ی ما رسیدند به سیم خاردار و سیم خاردار کنده شده و چسبید به خاکریز عراقی ها!
و بچه ها پریدند بغل خاکریز عراقی ها،قایق ما توی سیم خاردار گیر کرد تا اینکه قایق دیگر آمد ، وماسوار شدیم و آمدیم بغل خاکریز.
هنوز یک تیر بارچی عراقی تیر اندازی می کرد تیرهای رسام و قرمز او فضا را پر می کرد.
بنازم به آن بسیجی که با آرپی جی اش رفت روی خاکریز و بطرف سنگر تیر بار شلیک کرد، اما چون خرج آرپی جی او فاسد یا خیس شده بود گلوله شلیک نشد!
تیربار به طرف او نشانه گرفت اما آن بسیجی بدون ترس همانجا نشست با آنکه گلوله ها از دو طرفش عبور می کردند خرج گلوله را عوض کرد! وگلوله راروی آرپی جی اش گذاشت دوباره به طرف سنگر تیربار نشانه گرفت و سنگر را منهدم کرد و بچه ها با گفتن الله اکبر ریختند روی خاک ریز عراقی ها.
پاکسازی سنگرها شروع شد تا آنکه در یک پیچ دژ عراقیها ،من به دوستم گفتم آن گلوله آرپی جی را بردار که گلوله کم نکنیم .
در همین لحظه من توسط رگبار قوی مورد حمله قرار گرفتم و آرنج دستم و لگنم له شد و در قایق قرارم دادند ، چند نوبت قایق میخواست ما را بطرف عراق ببرد که سر انجام راه خودش را پیدا کرد و ما را به طرف ایران آورد.
در بیمارستان صحرایی لشکر ثارالله آنطور که حاج علی بهزادی (شهید)می گفت شب نه تا کیسه خون به من وصل کردند و بعد مرا اعزام کردند به اهواز.
در بیمارستان اهواز مرا عمل کردند و عمل که چه عرض کنم …کردند و بعد مرا به مشهد بیمارستان امام رضا بردند .
یک دکتری آمد و گفت ببریدش اتاق عمل ودستش را قطع کنید !
من گفتم مگر هندوانه است که قطع کنند ؟ دکتر گفت: عفونت کرده !
گفتم :اینها گرد وخاک جبهه است !گفت: زخمش را باز کنید ببینم ، زخم را که باز کردند دیدند که تمیز است !با بی اعتناهی تمام گفت:بروید گچش بگیریدوبعد دستم را توی کشش گذاشتند !
درد آرنج بد دردی بود من در بیست وچهار ساعت شاید یکی الا دو ساعت خواب می رفتم و بقیه شبانه روزا از درد بیدار بودم و مسکن هم کم مصرف می کردم تا بدنم مقاوم نشود و معتادبه دارو نشوم.
در انجا بعضی اقوام به دیدن من آمدند،علیرغم دفعات قبلی که هیچکس به دیدنم نمی آمد !گرچه پرستارها برای رزمندگان از جان مایه می گذاشتند .من در بیمارستان ها چه برای عمل و چه اعزام از جبهه تنها بودم بغیر یک مورد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) تهران برای پیوند عصب دست رفته بودم که باجناقم آمده بود به دیدنم و گفت :
پس از عمل داشتی انگشت هایت را جلو چشمت می گرفتی که ببینی هوش آمدی یا نه!؟به هر صورت آرنج دستم ثابت مانده واعصابش معیوب و برای نماز یک کمی مشکل دارم ولی بقیه زخم ها تا حدی بهبود یافتند،
ومن خود را برای عملیات بعدی با آنکه ناقص بودم آماده کردم.
والسلام
راوی : عباس حکمت رزمنده جانباز گردان ۴۱۰ غواص