
با مهدی کازرونی حال و احوالی کردیم و از وضعیت خط پرسید. برایش توضیح دادم که از سمت رودخانه قزلچه راه بسته است و عراقی ها کمین گذاشته اند ولی از مسیری که حسن سلطانی رفته؛ امکان اعزام نیرو و ارسال تدارکات وجود دارد.قدری در جدار خاکریز بالا و پایین شد و یک جا را نشان داد و به راننده بولدوزر گفت: این قسمت را بشکاف. بعد نیروها را سازماندهی کرد تا از شکاف ایجاد شده در خاکریز؛ به سمت مواضع عراق در ارتفاعات مشرف به پنجوین حرکت کنند و خود را به نیروهایی برسانند که نتوانسته بودند شب به خط برسند و هر لحظه احتمال بمباران و گلوله باران آنها بود.فاصله ی من و مهدی؛ به اندازه ی بیل بولدوزر بود و هر کدام در یک طرف آن ایستاده بودیم .در همین حال از ذهنم گذشت به مهدی بگویم؛ به راننده ی پی ام.پی ها دستور دهد اگر با کمین های عراقی مواجه شدند؛ درگیر شوند تا بقیه بتوانند ادامه مسیر دهند.به مجرد این فکر؛ قدم برداشتم و به طرف مهدی که تقریبا ۴ متر با من فاصله داشت حرکت کردم. ناگهان صدای زنگی در گوشم پیچید .انگار کشیده ی محکمی خورده ام و همه جا را دود و بوی باروت گرفت.قدری که دود و گرد و غبار فرونشست؛ خود را دیدم که بر زمین افتاده ام و پای راستم ترکش خورده است و تقریبا ۹۰ درصد جدا شده؛ پای دیگر؛ هر دو دست و پیشانی ام نیز ترکش خورده بود. اسلحه ی کلاش تاشوی عراقی دسته چوبی خوش دستم؛ را دیدم که پر از تکه های گوشت شده بود.هیچ دردی نداشتم به عکس؛ احساسم این بود که به اندازه ی یک پر کاه سبک شده ام .احساس بی وزنی می کردم. در آن لحظه بدون این که کاملا و به وضوح؛ دیگر دوستانم را ببینم احساس کردم هر کدام گوشه ای ازصحنه به زمین افتاده اند.حمید نصری را یک نظر دیدم ؛که طاق باز روی زمین خوابیده و مهدی را دیدم با آن کلاه بافتنی قهوه ای رنگش؛ چند متر آن طرف تر روی زمین افتاده و گویی با یک کارد از محل کمربندش دو نیمه شده؛ هیچ اثری از نیم تنه ی پایینش نبود. اسلحه ام را به زمین تکیه دادم و نیم خیز شدم و گفتم :مهدی!! رویش را به سمتم چرخاند و نگاهمان در هم دوخته شد؛ بی آن که او حرفی بزند یا من سخنی بگویم .مهدی در آن حالت مردی بود به اندازه ی تقریباً ۷۰ سانت؛ که از کمر دو نیم شده بود. صدای مبهم همهمه و ازدحام نیروها مرا به خود آورد و دو نفر از دوستان زیر بغل مرا گرفتند تا کمی عقب تر ببرند و به آمبولانسی که همان جا بود؛ منتقل کنند.یکی از آن دو نفر حبیب باقری بود .در همین حال یکی از پی ام.پی ها دنده عقب گرفت و به سمت ما آمد.دوستانی که در جنگ بوده یا نظامی هستند؛ می دانند پی ام پی ابتدای حرکت؛ نوعی پرش می کند.آن دو مرا رها کردند و عقب رفتند. من مانده بودم با پایی که امکان حرکت نداشت و پی ام پی که تا بالای سرم پیش آمده بود .نمی دانم چه شد که ناگهان ایستاد.گویا با سر و صدای بچه ها متوجه شده بود که زیر پی ام.پی قرار گرفته ام و اگر یک متر عقب تر آمده بود زیر شنی های آن له می شدم .دوباره مرا گرفتند و به انتهای آمبولانس پرت کردند.سه چهار نفر دیگر هم بودند .از جمله محمد رضا صالحی از بچه های اطلاعات عملیات لشکر که ترکش به چشمش خورده و جایی را نمی دید .دستش هم بر اثر ترکش آسیب دیده و فکر می کرد قطع شده؛ محمد رضا ناله و وصیت می کرد.بقیه ساکت بودیم بی هیچ حرفی یا ناله ای و آمبولانس بسرعت به راه افتاد.جاده خاکی و پر از دست انداز بود.سر استخوان رانم را می دیدم که از وسط بر اثر اصابت ترکشی بزرگ شکسته بود و تکان های آمبولانس سبب می شد تماس استخوان و گوشت هایی که آویزان شده اند؛ بیشتر شود .دست راستم را زیر رانم حلقه کردم و آن را محکم گرفتم .خونریزی نداشتم از بس ترکش ها داغ و سرخ بودند؛ رگها را بسته بودند.به اورژانس خط رسیدیم و هر کدام ما را ؛با برانکارد به داخل بردند.وقتی روی تخت اورژانس خوابیده بودم؛ پایم دوش فنگ بود .شلواری عراقی داشتم و گتر کرده بودم و پوتینم را کنار سرم می دیدم .در تمام مدت جنگ لباس خوب می پوشیدم ؛منظم و نظامی وار و گاهی دستمال گردن داشتم.بین چند نفر بحث بود که چند تکه گوشت و پوست باقیمانده پایم را بچینند یا نه و مسئول اورژانس گفت: اگر این کار را انجام دهیم؛ مؤاخذه می شویم لذا باید به بیمارستان منتقل شود .دوباره آمبولانس و راه پر نشیب و فراز و تکانهای شدید ؛تا به بیمارستان رسیدیم .هیچ دردی احساس نمی کردم اما پایم آنقدر خسته شده بود که انگار ۱۲۰ دقیقه در زمین فوتبال دویده ام .بیمارستان صحرایی کنار دریاچه ی زریوار بود.پیش از آن ؛بارها و بارها از کنارش گذشته بودم .دریاچه ای بشدت زیبا و رؤیایی؛ با آبهایی زلال و آبی که اطرافش پوشیده ازسبزه و درخت بود و انعکاس آن ها در آب ؛تصویری بسیار دل انگیز داشت .بر کرانه ی دریاچه؛ کاخ کوچکی قرار داشت که می گفتند متعلق به شاه بوده…اما دو ماهی که مریوان بودیم هیچگاه فرصت نکرده بودم تنی به آب دریاچه بزنم یا تماشا کنم. بیمارستان صحرایی از سوله های متعددی تشکیل شده بود که حکم اتاق عمل داشتند.سقف آن ها را با پلت های فلزی گالوانیزه پوشانده و رویشان خاک ریخته بودند تا از گلوله های توپ و بمباران ها در امان باشند. پیش تر عراق؛ بارها بیمارستانهای صحرایی را هدف قرار داده بود و کادر پزشکی و مجروحان زیادی کشته شده بودند .نمی دانم شاید دکتر احمد هدایت ؛ هم مدرسه ای درسخوان ما که به آقای بیست مشهور بود و ابتدای جنگ به جبهه رفته بود نیز در چنین حمله ای شهید شده بود.خلاصه مرا با برانکارد وارد اتاق عمل کردند که تختی در وسط آن قرار داشت و دو سه نفر حاضر و آماده و چاقو به دست؛ منتظر بودند تا جان رزمنده ای را نجات دهند. مرا روی تخت گذاشتند .به دکتر گفتم سردم می شود. با مهربانی پتوی سربازی خاکستری رنگی را آورد و روی سینه ام انداخت .تا آن لحظه تمام صحنه ها یادم بود و بیهوش نشده بودم اما کم کم احساس می کردم همه چیز به تدریج سفید و محو می شوند.نمی دانم از داروی بیهوشی؛ مانند اتر استفاده کرد یا نه؛ که دیگر هیچ نفهمیدم تا بر اثر باد پروانه ی هلی کوپتری که قرار بود مرا به کرمانشاه ببرد؛لحظه ای به هوش آمدم و دوباره بیهوش شدم تا شب که خودم را در اتاقی عمومی از بیمارستانی در کرمانشاه یافتم .بعدها که دوباره. با عصا به جبهه رفتم شهید یونس زنگی آبادی که فرمانده گردان و در آن صحنه حاضر بود تعریف کرد که وقتی گلوله تانک اصابت کرد ؛ از شدت موج انفجار خم شدم و چشم که باز کردم و دود و گرد و خاک فرو نشست ۱۹ نفرتان را دیدم که به زمین افتاده اید .هشت شهید و ۱۱ زخمی و حس کردم ترکشی هم به سرم خورده؛ دست زدم خونی نبود و فهمیدم کلوخی پرتاب شده و به سرم اصابت نموده؛ شماها را که منتقل کردند؛ سرا غ مهدی کازرونی رفتم. آمبولانس و ماشین تخلیه شهدا هر دو بلاتکلیف ایستاده بودند و نمی دانستیم چکار کنیم .در همین حال امدادگری آمده بود و اصرار داشت باید او را باند پیچی کنم والا مرا توبیخ می کنند که چرا کمک های اولیه را انجام نداده ام …حاج یونس ادامه داد که حال مهدی ظاهراًخوب بود و زیر لب ذکر می گفت.به اصرار امداد گر که می خواست زخمش را باند پیچی کند تا بعداً توبیخ نشود ؛کمک کردیم تا بدنش را کمی بلند کنیم و باند بپیچد.هنوز اندکی بالا نگرفته بودیم؛ که دهانه ی زخم که به قطر کمر مهدی بود و بر اثر ترکش داغ به هم دوخته شده بود؛ از هم باز شد و تمام امعاء و احشا بیرون ریختند و روی خاک پهن شدند.دست پاچه شدیم.نفس مهدی بند آمده و کبود شده بود.با عجله دوباره آنها را جمع کردیم و داخل بدن قرار دادیم .رنگش باز شد اما کمتر از چند دقیقه بعد چشم هایش برای همیشه بسته شد و به آسمان پرکشید.آمبولانس را مرخص کردیم و پیکر مهدی کازرونی را با ماشین شهدا به ستاد معراج فرستادیم.دو سه سال پیش پسر شهید مهدی کازرونی به دیدنم آمد و ماجرای پدر را مختصر برایش تعریف کردم .مردی رشید شده بود و هنگام شهادت پدر ؛ با برادر دوقلویش دو سه ساله بودند و عکسی نیز با جنازه ی پدر گرفته بودند.آن دو را نیز چون ناصر و منصور بهره مند نمی شناختم که کدام یک بشیر و کدام نذیر است. بعدها از نوع شهادت مهدی فهمیدم گلوله ی تانک درست پشت پایش خورده است.شکل پرتاب ترکشها پس از انفجار گلوله ؛همانند قیف است و به تدریج از زمین فاصله گرفته و در یک شعاع دایره وار حرکت می کنند.هر چه به محل انفجار نزدیکتر باشیم؛ اندام های پایین مورد اصابت قرار می گیرند و کمی که دور شویم؛ به شکم و سینه می خورند و دورتر از آن هم؛ به سر اصابت می کنند.مهدی جز ترکشی که او را از کمر به دو نیم کرده بود؛ تنها یک بند انگشت کوچک دستش مجروح شده بود و بقیه ی بدن سالم سالم بود چون ترکش ها هنوز از زمین اوج نگرفته بودند. من که فاصله ی کمتری به نسبت بقیه با او داشتم ؛از ناحیه پاها و پنجه های دستم که پایین بودند ؛زخمی شدم و بقیه به سر و سینه ی بچه ها اصابت کرد که کمی دورتر بودند. البته فقط یک ترکش کوچک؛ عینکم را شکست و ابرویم را شکافت و پیشانی ام را خراش داد تا باور کنم که ترکش ها و تیرها بی حساب و کتاب نیست که یکی کشته شود؛ یکی به دستش ؛یکی پایش؛ یکی چشمش بخورد……..اگر از جایی که بودم و حرکت می کردم تنها ۲ سانتیمتر جلوتر بودم؛ همان یک ترکش کوچک وارد سرم می شد و کارم را تمام می کرد اما گویا کار نیمه تمام داشتم. چه کسی این فاصله را ؛این چنین دقیق تنظیم کرده بود؟؟؟حاج یونس زنگی آبادی که بعداً شهید شد؛ چرا در میان صدها ترکش گلوله ی تانک در روز جمعه سی مهر ۶۲ حتی یک ترکش کوچک نخورد و تنها کلوخی به سرش اصابت نمود؟جنگ ما را به این یقین رساند که به قول پروین:
رودها از خود نه طغیان می کنند؛
آن چه می گوییم ما؛ آن می کنند.
ما به دریا حکم طوفان می دهیم؛
ما به سیل و موج؛ فرمان می دهیم.
نقش هستی؛ نقشی از ایوان ماست؛
خاک و باد و آب؛ سرگردان ماست.
قطره ای کز جویباری می رود؛
از پی انجام کاری می رود.
سوزن ما دوخت؛ هر جا هر چه دوخت؛
زآتش ما سوخت؛
هر شمعی که سوخت……..